تنها نه در ره تو مرا شمع آه سوخت
تا پیه چشم بود چراغ نگاه سوخت
دودش بهار عنبر دریای رحمت است
هر دل که او در آتش شرم گناه سوخت
زان جلوه ای که حسن تو امشب بکار برد
دیدم ستاره داغ شد از رشک و ماه سوخت
چون شمع زآتش دل شب زنده دار خویش
ما را شب فراق تو موی کلاه سوخت
ظالم مروتی بدل ناز پرورم
بیچاره در غم تو به حال تباه سوخت
آن را که نیست زنده چو جویا دلش به عشق
چون شمع بر مزار به لب مد آه سوخت