جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

شاهد اقبال در آغوش رندان خفته است

دولت بیدار زیرپای مستان خفته است

در حقیقت کمتر از شمشیر خوابانیده نیست

وای بر قاتل اگر تیغ شهیدان خفته است

کی تواند ظرف صهبای خیالش گشت دل

یاد چشم مست او در خلوت جان خفته است

دام صد نیرنگ باشد هر خم مرغوله اش

فتنه ها زیر سر زلف پریشان خفته است

چون تواند عقل پیرامون ما گردد که دل

در بر دیوانه شیر در نیستان خفته است