جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

شد شباب و جسم غم فرسوده با ما مانده است

شاه رفت و گردی از دنبال برجا مانده است

تا اثر در روزگار از کوه و صحرا مانده است

بر زبانها شهرت شیرین و لیلا مانده است

لاله در صحرا نشان از حال مجنون می دهد

در جهان آوازه اش زین طبل سودا مانده است

دست لطف ساقی کوثر مگر بگشایدش

نامهٔ دل سر به مهر آرزوها مانده است

رشتهٔ بال و پر او قوت ضعف من است

رنگ رویم گر شب وصل تو برجا مانده است

بر زمین ریزد سرشکم رنگ گلزار بهشت

بسکه در دل زان گل رویم تمنا مانده است

گردباد از صورت احوال مجنون گرده ای است

یک خلف زان دودمان جویا به صحرا مانده است