جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

هر کس محروم از جوانی است

دردی کش صاف زندگانی است

از یاد تو با نسیم آهم

بویی ز بهار نوجوانی است

کس پی نبرد که قاتلم کیست

دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است

با چشم کبود می برد دل

آن چشم بلای آسمانی است

مغرور به چند روزه حسنی

غافل شده ای که آنت آنی است

لطفت آیا چه طور باشد

جور تو تمام مهربانی است

از دولت هندوان نخورد آب

روتی گو باش قحط پانی است

نگشود ز سینه عقدهٔ دل

پیکان توام که یار جانی است

جویا از دور چون بدیدت

از لطف بگفت: که این فلانی است