جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب

فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب

هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت

پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب

می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق

ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب

زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!‏

تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب

سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس

با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب

داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر

اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب

دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است

ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب