جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

ز بس دیوانگی کردم به یاد روی او شب‌ها

ز وحشت گشته‌اند آشفته چون گیسوی او شب‌ها

مگر درمان تواند گشت درد احتیاجش را

عرق چیند به دامن ماهتاب از روی او شب‌ها

جواب منکر روز قیامت چون توان گفتن

به چنگ آرند تار عمر اگر از موی او شب‌ها

خوش آن روشن دلی کز صافی فکرش توان چیدن

گل خورشید از آیینهٔ زانوی او شب‌ها

عبیرافشان که یارب کرده زلف عنبرینش را

که عطرآگین به رنگ نافه شد از بوی او شب‌ها

فضولی بر طرف کافی‌ست شمع خلوتم جویا

خیال نور رخسار و قد دلجوی او شب‌ها