جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

کاری نیاید از خرد ذوفنون ما

ما را بس است مرشد کامل جنون ما

سر در کنار دامن محشر نهاده است

خوش دل ازین مباش که خوابیده خون ما

پیرا نه سر ز سرکشی نفس فارغیم

خصم از شکست ما شده آخر زبون ما

مانند داغ لالهٔ نشکفته در چمن

گردیده دود آه گره در درون ما

دل را کمال حسن برآشفتگی فزود

دور خط است فصل بهار جنون ما

جویا سزد اگر به فلاطون زنیم طعن

استاد ماست موسوی ذوفنون ما