جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها

می‌کند سوزن تهی پا را علاج خارها

پرنیان شعله می‌بافم ز تار و پود آه

می‌توان دریافت حالم از قماش کارها

گرد کلفت بس که آید با سرشک از دل به چشم

پرده‌های دیده در ما و تو شد دیوارها

هر قدر طول اَمَل، آزار مردم بیشتر

هست درخورد درازی پیچ و تاب مارها

نشتر مضراب چون بر رگ زنی طنبور را

خون به جای نغمه می‌آید برون از تارها

با بزرگان است جویا نشئهٔ کوچک دلی

هم‌زبان گردند با هر کودکی کهسارها