چنان به پیش فلک نالم از غمت شبها
که خون دل میچکد از دیدههای کوکبها
چو بسته خون دلم را به خویش میآرد
برای خنده گشایم اگر ز هم لبها
نگاه برق گذارش چو شمع دلها گشت
شرار شعلهٔ آهم شده است کوکبها
دلم ز سختی ره ناله میکند چو جرس
که سنگ راه طلب گشته است مطلبها
نمیکشم دم گرمی به کام دل جویا
ز ترس ریزش این آبگینهٔ قالبها