سلیم تهرانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

دردا که ز دست، یار بگزیده برفت

آرام و قرار دل غمدیده برفت

شد دیده سفید و دل سیاه است، که گفت؟

کز دل برود هر آنچه از دیده برفت