در دعوی عشق تو نه آهی، نه فغانی
چون تیغ درین معرکه ماییم و زبانی
می آید و دارد ز پی جان اسیران
چین در خم ابرو، چو خدنگی به کمانی
خاموش ازان گشته ام از شکوه که دارم
همچون گره ابروی او قفل زبانی
سودای گلم نیست، همان به که ازین باغ
چون شمع زنم بر سر خود برگ خزانی
در بادیه گیرد خبر از مجمع طفلان
دیوانه ز هر قافله ی ریگ روانی
بر خود چه سلیم از پی هیچ این همه پیچم
مویی شدم از آرزوی موی میانی