در چمن ای بلبل از برگ و نوا افتادهای
از گلی گویا تو هم چون من جدا افتادهای
ترک خون خوردن کن ای دل، رحم کن بر حال خود
چون سبوی می به یک پهلو چرا افتادهای
سالها ای رهزن دین در طلب بودم ترا
کامشبم در دست چون دزد حنا افتادهای
دستگیری رهروان را بهتر از توفیق نیست
نیستی موسی، چه در فکر عصا افتادهای؟
از غم افتم همچو نقش پا به خاک رهگذر
هرکجا چون خویشتن بینم ز پا افتادهای
همچو عنقا به که سر در زیر بال خود بری
از هوس تا کی به دنبال هما افتادهای
در تلاش وصل او داری عجب حالی سلیم
از پریشانی به فکر کیمیا افتادهای