سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۸

رسیده ایم به بزم تو، مهربانی کن

شکفته شو ز می، از چهره گلفشانی کن

به حرف خضر مکن اعتبار در ره عشق

سخن بپرس، ولی خود هر آنچه دانی کن

به آب و رنگ چو گل منت بهار مکش

چو شمع چهره ای از سوز دل خزانی کن

غم زمانه ترا پیر کرد ای غافل

بگیر ساغر و چون شاخ گل جوانی کن

به خویش گم شدی از فکر وصل او ای دل

که گفته بود به عنقا، هم آشیانی کن؟

سلیم، روح نظیری ترا مددکار است

برآر تیغ زبان و جهانستانی کن