سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۹

ساغری کو تا به دل از عیش اسبابی دهم

پنجه ی غم را به زور می مگر تابی دهم

کشتی سرگشته ام چون بشکند، در هر طرف

تخته ی تعلیم ازان بر دست گردابی دهم

گر دلت از کشتن صیدی چو من خوش می شود

هر سر مو را کنم تیغی، به قصابی دهم

ساده لوحی بین که در این خشکسال آبرو

چشم را خواهم ز روی دوستان آبی دهم

عافیت دل را به تنگ آورده، می خواهم سلیم

این کتان را جلوه در بازار مهتابی دهم