چون گره جا در خم آن زلف دلکش کردهایم
پای خود پیچیده در دامن، فروکش کردهایم
میکند از دلگشایی گریهٔ ما کار می
ما به آتش آب را چون شیشه روکش کردهایم
کار ارباب صفا برعکس چون آیینه است
خانه را از سادهکاری ما منقش کردهایم
نان یاران را که بوی قرص افعی میدهد
زهر قاتل باد اگر هرگز نمک چش کردهایم
در طریق عشق، دل را پختگی حاصل نشد
بیضهٔ فولاد پنداری در آتش کردهایم
غیر شانه کس ندارد دست بر وصلش سلیم
خاطر خود جمع ازان زلف مشوش کردهایم