چو بلبل باعث شوریدهگفتاری نمیدانم
چو گل تقریب این آشفتهدستاری نمیدانم
مکن عیبم اگر بر حال خود هرگز نپردازم
که من میخوارهام، آیین غمخواری نمیدانم
مرا شور جنون از راحت تجرید غافل کرد
چو فیل مست، قدر این سبکباری نمیدانم
گرفتم عالم از من شد، مرا عقل معاشی کو
جهانگیری چه حاصل چون جهانداری نمیدانم
درشتی گر به کار آید، ترا ای گوهر ارزانی
که من چون رشته، کاری غیر همواری نمیدانم
چنان از بیسبب آزردنم شرمندهای از من
که من خوی ترا ای دوست، پنداری نمیدانم!
برای عاشقآزاری ترا عذری نمیباید
چه خواهد شد اگر گویی که دلداری نمیدانم
چو بلبل بس که نالیدم، ز گلزارم برون کردند
چه میخواهد ز من این ناله و زاری نمیدانم
سلیم از کف خریداران متاعم مفت میگیرند
که چون یاران دیگر، من دکانداری نمیدانم