در قفس از هر نسیمی عیش گلشن میکنم
چشم یعقوبم، چراغ از باد روشن میکنم
تنگ میآید به چشم من فضای روزگار
بر جهان گویی نگاه از چشم سوزن میکنم
رفته از آشفتگی فکر لباس از خاطرم
اشک در چشمم چو آید، یاد دامن میکنم
بیستون را برگرفتن آن قدرها کار نیست
کوهکن زین کار اگر عاجز شود، من میکنم
از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من
سنگ را از چرب نرمی موم روغن میکنم
گوهر و لعلی که شاهان زیب افسر کردهاند
گر بود در دست من، سنگ فلاخن میکنم
داغ عشق خوبرویانم، حذر از من سلیم
میگریزد راحت از جایی که مسکن میکنم