ز تنهایی چو مینا راز با پیمانه میگویم
گهی با شمع محفل، گاه با پروانه میگویم
حریف نکتهسنجی در همه عالم نمیبینم
سخن از بیکسی با خویش چون دیوانه میگویم
ادیب این دبستانم، سر و کارم به طفلان است
بزرگی را چه نقصان، گر سخن طفلانه میگویم
ز تنهایی شب هجران او خوابم نمیآید
نشسته بر سر بالین خود، افسانه میگویم
به قدر خود ز هرکس طاقتی در عشق میباید
مرا کاری به بلبل نیست، با پروانه میگویم
پس از مقصد رسیدن مدعا معلوم میگردد
سخن را رهروان در راه و من در خانه میگویم
سلیم از اعتقاد خویش هرکس میزند حرفی
تو دل را کعبه میخوانی و من بتخانه میگویم