دل پی لالهرخان همچو صبا میگردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا میگردد
جوهر آینه چون قبلهنما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما میگردد
خاک ما داده به باد ستم و میگوید
چه غبار است که بر روی هوا میگردد
نیست آزادیام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها میگردد
همچو عنقا ز بس آوارهٔ عالم شدهایم
آسمان، گرد جهان از پی ما میگردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیاییست که از باد فنا میگردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا میگردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما میگردد
پی آوازهٔ هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا میگردد
بد و نیک آنچه برای دگران میخواهی
همه چون تیر هوایی به تو وامیگردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما میگردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا میگردد