سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۱

چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمی‌داند

که آتش تند چون شد، آب از روغن نمی‌داند

ز شوق او دماغ پیر کنعان سوخت، پنداری

ره بیت‌الحزن را بوی پیراهن نمی‌داند

شکایت می‌کنند از باغبان، از گل نمی‌نالند

زبان عندلیبان را کسی چون من نمی‌داند

به حرف کس جدا از یکدگر هرگز نمی‌گردند

چو آن لب‌ها کسی رسم نمک خوردن نمی‌داند

سلیم آهم به لب از رخنه‌های دل نمی‌آید

غبار خانهٔ ویران، ره روزن نمی‌داند