سرشک شوق تو آبی به جوی ما آورد
غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
جهان سفله اگر داد جرعه ی آبی
همان نفس چو می آن را به روی ما آورد
رسید لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند
جهان ترا به سر گفتگوی ما آورد
به می فروش بگویید رحم خوش چیزی ست
خمار، رعشه به دست سبوی ما آورد
سلیم قطره ی آبی نمی توان خوردن
چه دست بود که غم بر گلوی ما آورد