بینیازی عارفان را کارسازی میکند
سرو از آزادی خود سرفرازی میکند
میگزد انگشت از ضعف وجود من هلال
شعلهٔ مهر و محبت جانگدازی میکند
دوست گر از لطف خواهد بخیه بر زخمم زند
تار زلفش کوتهی با آن درازی میکند
گرم آتشبازیام چون دید در طفلی پدر
گفت این بدبخت، مشق عشقبازی میکند
میزنم بر سینه سنگ از عشق او دایم سلیم
این چنین دیوانه خود را دلنوازی میکند