سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳

از گریبان سر نیاوردم برون تا چاک شد

دست بر سر داشتم چندان که دستم خاک شد

با غ بار دل ز بس آمیخت از سیلاب اشک

دامنم پرخاک همچون دامن افلاک شد

هیچ کس پرورده ی خود را نمی خواهد زبون

آب و آتش را خصومت بر سر خاشاک شد

بر سر افشانم کنون، کز بس که بر سینه زدم

سنگ در دست من دیوانه مشت خاک شد

هرچه می آید ز مستان می توان آن را کشید

زیر دست دیگری نتوان به غیر از تاک شد

یار تا از بزم می رفت، از غبار غم سلیم

شیشهٔ ساعت شده مینا، ز بس پر خاک شد