سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

در ره شوق، دل از بیم خطر می‌لرزد

می‌نهم پا چون درین بادیه، سر می‌لرزد

که خبر داد ز لب‌تشنگی‌ام دریا را؟

که چو سیماب در او آب گهر می‌لرزد

نگذارد که ز کارم گرهی باز کند

ضعف طالع که از او دست هنر می‌لرزد

چه هوایی‌ست که اقلیم محبت دارد

که پسر تب کند آنجا و پدر می‌لرزد

نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟

سخت آواز تو ای مرغ سحر می‌لرزد

کاش می‌بود دلش هم به ضعیفان چو سرین

که به باریکی آن موی کمر می‌لرزد

در هوای تو جوانان نه همین بیمارند

دل پیران همه تب دارد و سر می‌لرزد

در ره عشق، دلیری به جگر نیست سلیم

داغ او تا به دلم دید، جگر می‌لرزد