سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۲

چشم خود بگشا حدیث خوش نگاهی می‌رود

گردنی برکش که حرف کج‌کلاهی می‌رود

در دلش از من غباری هست، پنداری که باز

آب چشمم از برای عذرخواهی می‌رود

رهروان رفتند و چون از کاروان واماندگان

برق ایشان را ز دنبال سیاهی می‌رود

آنچه در راه کسی باشد، ازان نتوان گریخت

گر روم بر آب، در پا خار ماهی می‌رود

وادی عشق است اینجا، نیست نومیدی سلیم

کاروان در منزل از گم کرده راهی می‌رود