روزگار از چمن وصل توام دور افکند
آن سرشکم که مرا از مژه ی حور افکند
چون صبوحی زده از خانه برآمد، خورشید
روشنی را ز حجاب رخ او دور افکند
حسن مغرور چو شمشیر جفا کرد بلند
خویش را شور جنون بر سر منصور افکند
تاب سرپنجه ی اقبال سلیمان داری
دست بتوانی اگر در کمر مور افکند
شب که سر داد دلم آه به سیاره سلیم
آتشی بود که در خانه ی زنبور افکند