زین چمن گر لاله ذوق از تاج شاهی میبرد
غنچه سر در جیب خویش از بیکلاهی میبرد
حاصل کردار خود دارد به دامن هرکه هست
میرود برق و ز خرمن رنگ کاهی میبرد
کاش بخت تیره از سر سایه بردارد مرا
برق ره بر خرمن من زین سیاهی میبرد
رهرو عشق تو آسایش چه میداند که چیست
پای در آب از برای خار ماهی میبرد
پاک نتواند کند کین مرا زان دل سلیم
آب چشم من که از مژگان سیاهی میبرد