مرا ز بزم خود آن پر عتاب میراند
چو سایه کز بر خود آفتاب میراند
چنان به راه تو صید فریب گشته دلم
که هر نسیم چو موجم به آب میراند
چه دشمنیست ندانم که باز گردش چرخ
مرا ز کوی تو چون آفتاب میراند
مریض عشقم و دایم اجل به بالینم
نشسته و مگس از من به خواب میراند
سلیم توبهشکن شد دگر هوای بهار
نسیم کشتی ما در شراب میراند