سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۲

گل به غفلت ز گلستان جهان برخیزد

غنچه از خواب در ایام خزان برخیزد

گر سبک می روم از بزم تو بیرون چه عجب

گرد هر طور که بنشست چنان برخیزد

جسم خاکی ست غباری که میان من و اوست

ای خوش آن لحظه که آن هم ز میان برخیزد

گر لب تشنه ی خود را به لب جوی نهم

دود چون اشک من از آب روان برخیزد

دارد ای دوست ز تو شکوه ی بسیار سلیم

وای اگر مهر خموشی ز دهان برخیزد