سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

ز دل غبار به چشم پر آب می‌آید

همین متاع ز ملک خراب می‌آید

مپرس مرغ چمن را که سوخته‌ست ای گل؟

ز آتش تو چو بوی کباب می‌آید

ز فوت تشنه‌لبان ره تو در گوشم

صدای گریه ز آواز آب می‌آید

به روز حشر ترا دادخواه چندان است

که خون ما ز کجا در حساب می‌آید

سوار چون شوی از باغ تا سر بازار

گل پیاده ترا در رکاب می‌آید

چراغ داغ ز عشق تو می‌شود روشن

به جوی زخم ز تیغ تو آب می‌آید

علاج درد دل ما ز توست ای ساقی

کز آب دست تو بوی گلاب می‌آید

ز شوق مرگ، نشاط از ملال نشناسم

که هوش نیست کسی را که خواب می‌آید

سلیم این قدر از توبهٔ تو می‌دانم

که از دهان تو بوی شراب می‌آید!