سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

زاهد بیا و پرده برافکن ز راز خبث

ما دمکش توایم به آهنگ ساز خبث

عمرت دراز باد که در دورت اژدها

حسرت برد همیشه به عمر دراز خبث

نزدیک تو فرشته نگردد که زیر خاک

می آید از دهان تو بوی پیاز خبث

بعد از طعام هر که بشویی تو دست را

باشد ترا وضو ز برای نماز خبث

حرفی بگو سلیم ز اوضاع روزگار

ما اهل بخیه ایم، مکن احتراز خبث