سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱

چو مجنون بر زبانم حرف او افسانهٔ لیلی‌ست

کسی کو آشنای او بود، بیگانهٔ لیلی‌ست

عجب دارم که مجنون، تر کند لب از می کوثر

به محشر گر نگویندش که این پیمانهٔ لیلی‌ست

ز عشق پاک خود مشاطهٔ حسن نکویانم

دلم آیینهٔ شیرین و دستم شانهٔ لیلی‌ست

ز تأثیر محبت این قدر کافی‌ست مجنون را

که هرکس بیند او را، گوید این دیوانهٔ لیلی‌ست

اجل مشکل که بتواند شکار خود کند او را

که مرغ روح مجنون صید دام و دانهٔ لیلی‌ست

نظر بر روی او دارم، ولی بی‌طاقتی برجاست

دلم سرمنزل مجنون و چشمم خانهٔ لیلی‌ست

حدیث دین و دنیا را سلیم از وی چه می‌پرسی

که مجنون را همیشه گوش بر افسانهٔ لیلی‌ست