سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

بجز نسیم که آن زلف تابدار شکست

نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست

نمی شود به شکست کسی دلم راضی

شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست

به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو

ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست

ز مومیایی می کی درست می گردد؟

که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست

ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم

گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست

به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست

مرا که داد خزان توبه و بهار شکست

حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا

ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست

سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر

به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!