سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

بوالهوس! با عشق خوبان این قدر امساک چیست

گر ز جان نتوان گذشتن، می توان از دل گذشت

مگذر از مستی که در این وادی پرانقلاب

آفت رهزن نبیند هر که او غافل گذشت

ناخنت از کار رفت و وانشد از زر گره

زحمت بیهوده، ای منعم مکش سایل گذشت

عشقم از بس بسته راه جلوه ی او را سلیم

عزم هرجا کرد آن بدخو، مرا از دل گذشت

سیر و دورم بر مراد از طالع ناساز نیست

مرغ بسمل گر پر و بالی زند پرواز نیست

هرچه در دل پرتو اندازد، ظهوری می کند

گر به معنی بنگری، آیینه صورت باز نیست

پنبه در گوش است ما را از حدیث انجمن

نشنود حرف کسی را هر که او غماز نیست

برنمی آید ز دست هرکسی رسم کرم

شیوه ی همت درین دوران، کم از اعجاز نیست

مطلب از بیش و کم دنیا اگر خرسندی است

از سلیمان هیچ فرقی تا کبوترباز نیست

پیش گل نتوان حدیث روی او گفتن سلیم

هر که گوشی پهن سازد، محرم این راز نیست