سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

کی توان در عشق، بی سامان حیرانی نشست؟

آنچنان در گوشه ای بنشین که بتوانی نشست

خاک خلعت خانه ی عالم اگر بر باد رفت

گرد کی بر گوشه ی دامان عریانی نشست؟

کاروان عیش را زین خاکدان ره بسته شد

چند همچون رهزنان بتوان به ویرانی نشست؟

از قفس پهلو تهی گر می کند دل، دور نیست

چند روزی همره مرغان بستانی نشست

بلبلی چون من برون آمد ز گلزار عراق

شور و غوغای حریفان خراسانی نشست

از تماشای رخش شد دیده را حاجت روا

در سجود آستانش نقش پیشانی نشست

گاه سرو و گل ترا گوید، گهی خورشید و ماه

عقل چون دفتر گشود و در غلط خوانی نشست

عشق چند اوقات صرف صحبت عاشق کند؟

پاسبان دلگیر شد از بس به زندانی نشست

از هجوم مرغ دل ها نیست ره در کوی عشق

آخر این صیاد بر تخت سلیمانی نشست

از گلستان بس که بلبل داشت بر خاطر غبار

در قفس بر خاک از بال و پر افشانی نشست

شد بهار و رفت هرکس بر سر کاری سلیم

محتسب هم در پی کاری که می‌دانی نشست