سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

با نسیم صبح شمع خلوت من سرکش است

خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است

از غبار کینه یک آیینه ی دل صاف نیست

در میان دوستان ما همین می بی غش است

آن خط مشکین نه تنها شد بلای جان ما

از همه کس می برد دل، طرفه موری دلکش است

با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد

اختیاری نیست کس را، کار آب و آتش است

حسن را در دل اثر دارد کلام من سلیم

عشق را هر مطلع من، تیر روی ترکش است