ای خوش آن آزاده ای کو در به روی کام بست
دیده از نظارهٔ این باغ، چون بادام بست
از ضعیفی، قوت بی طاقتی با من نماند
ناتوانی بر من آخر تهمت آرام بست
با وجود آنکه لبریز شرابم، از خمار
یک دم از خمیازه نتوانم دهن چون جام بست
صید صیادی نگردیدیم، تا کی می توان
خویش را همچون گره بر حلقه ی هر دام بست
ما کجا و خوشدلی، هرگز نیاساید سلیم
آنکه بر ما تهمت این آرزوی خام بست