سامان شادمانی و برگ طرب کجاست
دارم دلی که پاکتر از خانه ی خداست
گر صد بهار آمده، بیرون نمی رود
فصل خزان به گلشن ما پای در حناست
افتادگی به وصل مرا سربلند کرد
بخت سیاه بر سر من سایه ی هماست
منصور هرچه هست خود اقرار می کند
از چوب و ریسمان دگر آیا چه مدعاست
شب های وصل، مضطرب از غمزه می شویم
نادیدنی ست روی عسس، گرچه آشناست
ای وای اگر به شکوه زبان آشنا کنیم
مهر خموشی لب ما مهر کربلاست
عمرم چو گردباد به سرگشتگی گذشت
خاک وجود من مگر از گرد آسیاست
مجنون عشق در ره آوارگی سلیم
چون سنگ آسیا به سماع از صدای ماست