سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

بیا که صحبت مرغان بوستان گرم است

شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است

فریب چون گل رعنا نمی خورم ز بهار

درین چمن که مرا پشت بر خزان گرم است

نفس چگونه زنم پیش او، چنین که مرا

چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است

به رهگذار تو رحم است دادخواهان را

که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است

ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو

گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است

چه زود رفت ز خاطر ترا نصیحت ما

هنوز جای سخن بر سر زبان گرم است

برای سوختنم نغمه آتشی دارد

که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است

هما ز دور به من می کند نظربازی

پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است

به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضی شد

تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است

برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین

چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است

علاج خود مطلب از طبیب عشق ای دل

تب تو گرم و دواهای این دکان گرم است

سلیم محفل عشق است این، که از مستان

کسی نمانده و هنگامه همچنان گرم است