سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

سروکارم نه به کفر و نه به دین می بایست

رقمی خوشتر ازین نقش جبین می بایست

آنچه بایست در آیین وفا، من کردم

این قدر هست که بختم به ازین می بایست

دل ز سودای تو دیوانه شد و خشنودم

بی جنون عشق نکو نیست، چنین می بایست

در خیال تو مرا از هوس تنهایی

خلوتی تنگتر از خانه ی زین می بایست

در جهان گر کسی از عیب خود آگه می بود

پای طاووس چو بط پرده نشین می بایست

دوست همصحبت دشمن شده، برخیز سلیم

همه اسباب جنون بود، همین می بایست!