سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

هنوزم از هوس عشق، خارخاری هست

به سینه ام ز دل تنگ، غنچه واری هست

جهان همیشه مرا رهگذار معشوق است

ز بس که در پی هر گامم انتظاری هست

چه غم ز فتنه ی خیل سکندر و داراست

به کوچه ای که درو طفل نی سواری هست

عبث به تربت فرهاد نگذرد شیرین

گمان من، که به آن خسته باز کاری هست

به دست، خاتم جم داشتن گرانجانی ست

مرا که چون لب خاموش مهرداری هست

چه منت این همه ای آسمان به من داری

مرا به غیر تو هم آفریدگاری هست

سلیم از دل من داستان وصل مپرس

که نخل موم چه داند که نوبهاری هست