سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

دلم شکفته نگردد ز بس جهان تنگ است

چگونه گل نشود غنچه، گلستان تنگ است

به کام خود پر و بالی نمی توانم زد

چو مرغ بیضه به من زیر آسمان تنگ است

به غیر این که دوم در پی هما چه کنم

ز تیر او به تنم جای استخوان تنگ است

شکوه حسن تو در دل مرا نمی گنجد

به ماهتاب تو پیراهن کتان تنگ است

جرس ز یوسف ما می کند مگر سخنی؟

که جای شکر مصری به کاروان تنگ است

سلیم، وسعت صحن چمن چه سود دهد

مرا که همچو دل غنچه آشیان تنگ است