نوبهار است و به جدول میرود مستانه آب
دارد از یاد گلستان در دهن پیمانه آب
بس که سیراب است از ابر بهاری، دور نیست
چوب گل گر میزند بر آتش دیوانه آب
گلستان عشق را کاوش همه بر آتش است
برگ گل هرگز ندیده چون پر پروانه آب
از ضرورت آب اکنون میپرستند اهل کفر
میشود از بس بت از شرم تو در بتخانه آب
در به در افتادهٔ رزق پریشانی سلیم
از در مسجد طلب نان، از در میخانه آب