خون گل ریزد درین باغ پرافسون آفتاب
میزند چون ماه بر شبنم شبیخون آفتاب
عمرها رفت و همان بیگانهای با ما، مگر
در قیامت گرم خواهی شد به ما چون آفتاب؟
از بتان هند هرشب محفلم بتخانه است
میرود از خانهٔ من صبح بیرون آفتاب
چند از بیم نم طوفان چشم تر، دهم
پیکر شوریدهٔ خود را چو مجنون آفتاب
هیچ کس را سینه در عشق تو با من صاف نیست
تیغ بر من میکشد آیینه همچون آفتاب
در شب وصلم شبیخون زد بس بر دل سلیم
صبح میآید برون با تیغ پرخون آفتاب