نماید خرمن آزادگان چون رنگ کاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
جهان از میپرستی چون خرابم میتواند کرد؟
چه نقصان است اگر راند کسی در آب ماهی را؟
بلندی پست فطرت را به اندک مایهٔ دنیاست
که معراجیست هر شاخ گیا، مرغان چاهی را
الهی آتشی در خانهٔ مرغ چمن افتد!
که شاخ گل ز سر بگذارد این صاحبکلاهی را
دلم تا خفتگان انجمن را دید، میداند
که گریه از برای چیست شمع صبحگاهی را
به مهر آسمان ایمن مشو کاین شحنه در آخر
کند کرسی زیر دار، تخت پادشاهی را
به طرف جویبار از رقص نتوان منع او کردن
که معشوق خوشآوازی به دست افتاده ماهی را
سلیم اهل سخن را بیزبانی عیب میباشد
که واجبتر ز هر چیز است شمشیری، سپاهی را