کو بشیری که بگوید ز سفر میآیی
خرم آن روز که بینم تو ز در میآیی
مردم دیده نیابد به نظر مردم را
تو پری مردم چشم و به نظر میآیی
سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر
یوسفا کی تو به سروقت پدر میآیی
شمعسان جان به سر دست نشینم تا صبح
گر بدانم تو به هنگام سحر میآیی
از تجلی رخت سینه سیناست دلم
گرچه اندر نظر غیر شرر میآیی
سپه غمزه که اندر صف مژگان داری
گر جهان خصم که با فتح و ظفر میآیی
آفتابا چو به چوگان دو زلفش نگری
گو صفت در صف میدان تو به سر میآیی
آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز
به وصالش تو کجا دست و کمر میآیی
در ره کعبه عشق است خطرها اما
چون رسی باز تو با جاه و خطر میآیی
همچو آشفته به سر بادیهپیمایی کن
چون به پابوس شه جن و بشر میآیی
مالک کشور امکان علی آن والی طوس
که چو مس میروی آنجا و چو زر میآیی