آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۹

آفرینش چیست بحر و پیش او گردون حبابی

ما همه لب‌تشنگان و مانده بر نقش سرابی

چون مدار کارها هیچ است باز از آن دهان گو

نقش این هستی نماند رخت بر اندر خرابی

آفتاب ار می‌پرستد هندویی من ابر گیسو

کز شکنج ابر تو تابد شبانه آفتابی

گر بپوشی هفت پرده باز رخ بی‌پرده داری

نور سینا چون بتابد کی به جا ماند حجابی

مطرب ار این پرده بنوازد کسی عاقل نماند

ساقی ار این باده پیماید نخواهد خضر آبی

من به ذوق عشق و مستی تو به شوق خودپرستی

زاهدا تا بر که دشوار است اگر باشد حسابی

نغمه‌ای برکش مطربا دستی برافشان

شاهدا پایی بکوب و ساقیا آور شرابی

وصل چون امشب میسر شد غم فردا چه باشد

ور بهشتی نقد اگر در وعده‌ها باشد عذابی

می بنوش و مدح حیدر گوی آشفته به مستی

کاینچنین از هاتف غیبم به گوش آمد خطابی