عاشق ز وصل عیش مهنا کند همی
ما را فراق رنج مهیا کند همی
با دیدگان ز دیدن تو دل به کین همی
با دشمنان ز بیم مدارا کند همی
بلبل که صد هزار گلش هست بر کنار
در صحن باغ بهر چه غوغا کند همی
ما شبنم و تو مهر و به دل میل وصل تو
دیوانه بین مجال تمنا کند همی
نبود عجب ز عاشق گم کرده در بسی
کز دیده اشتباه تو دریا کند همی
خار است زیر پهلوی شبزندهدار هجر
بستر اگر ز اطلس دیبا کند همی
گر صدهزار سر بود آشفته را به تن
آخر چو شمع بر سر سودا کند همی
در مسجد و کنشت مرا رو به سوی تست
مجنون به کعبه سجده به لیلا کند همی
نازد به شه و زیر و من و شحنه نجف
درویش خسته تکیه به مولا کند همی
دارم هزار عقده مشکل به دل از او
دست گرهگشا مگرش وا کند همی