آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۳

از وصل روی جانان امشب چو کامکاری

شکوه ز بخت حیف است گر بر زبان برآری

شربت بود چو گیری از دست دوست حنظل

عزت شمر چو بینی در عشق یار خواری

بلبل به موسم گل افغان و ناله‌ات چیست؟

در روز وصل بیجاست غوغا و بیقراری

روی تو خوانده‌ام گل زلف کج تو سنبل

سنبل به گل نماید گر زآنکه مشکباری

ای ابر نوبهاری دریا در آستینی

بر کشت تشنه‌کامان شاید که رحمت آری

جز میکده که آنجا ما را امیدگاهست

نشنیده‌ام ز خاکی بوی امیدواری

گر دیگران به اعمال در حشر سربلندند

من سر به زیر آنجا از بار شرمساری

ساقی به برتو هوشم ز آن عقل سوز باده

تا برکشیم خطی بر رسم هوشیاری

نبود مرا زر و زور تا ره برم به کویش

بر خاکیان حیدر رو مینهم به زاری

از درگه علی رو، ای همرهان متابید

کاشفته تاجور شد اینجا به خاکساری