آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۱

بی‌غیر میسر شودت گر لب کشتی

با غیر از آن به که برندت به بهشتی

غلمان چو ندیم است به هر گوشه بهشت است

بی‌دوست بگویید چه حور و چه بهشتی؟

ناچار بود منزل تو روضه رضوان

آن دم که در آغوش کشی حورسرشتی

مقصود زیاری است که هر خانه تجلی است

چون ره به حرم نیست کنم طوف کنشتی

ای کنگره کاخ تو رفته به ثریا

فردات به ایوان که ببستند که خشتی

ز آیینه صافی چه کدورت بری ای دل؟

کای زنگی بدروی ز آغاز تو زشتی

ای دست خدا دست به دامان تو دارم

تا نامه آشفته‌ات از سر بنوشتی